گذشته و حافظه پنهان

ساخت وبلاگ

اولاش سخته، فکر میکنی این سختی تا آخر عمر رهات نمیکنه و همین باعث میشه احساس خفگی کنی، اما کم‌کم همه چیز شبیه خواب میشه، ینی وقتی که میخوای درباره‌ش حرف بزنی جوری تعریفش میکنی که انگار توی خوابت بوده، ممکنه گاهی ناخواسته توش دخل و تصرفم بکنی، دوزش‌رو کم و زیاد کنی و اونجوری که بیشتر به دلت میشینه به زبون بیاریش، و یه مدت بعدم حتی دیگه نمیتونی تعریفش کنی، با اینکه هنوز مثل خوابه، ولی خوابی که درست یادت نمیاد چی بود، فقط میدونی بوده، همین،نمیگم همه‌چی قراره از یادت بره یا اینکه چسبیدن به خاطرات کار بیخودیه، فقط میگم حافظه‌ی هیچکس حوصله‌ی این همه گذشته‌رو نداره، خاطرات کم‌رنگ میشن بدون اینکه از ما اجازه بگیرن، پس خیلی غصه نخور، من میشم خوابی که یک روز دیده بودی و درست به یادش نمیاری، و تو بدون اجازه‌ی من شروع میکنی به کم‌رنگ شدن، در نهایت روزی میرسه که هر کدوم از ما وقتی به پشت سرمون نگاه می‌کنیم خروار خروار گذشته می‌بینیم، اونقدر زیاد که تقریبا مطمئن میشیم هیچکس‌رو نمیشه زنده از زیرش بیرون کشید

+ نوشته شده در ۱۴۰۲/۱۰/۱۲ ساعت ۷:۳۳ ب.ظ توسط محسن حیدری  | 

غزلی از سعدی...
ما را در سایت غزلی از سعدی دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : mohsenheydari259 بازدید : 29 تاريخ : يکشنبه 17 دی 1402 ساعت: 18:15