اشک

ساخت وبلاگ

دستمال کاغذی به اشک گفت:

قطره قطره‌ات طلاست

یک کم از طلای خود حراج می‌کنی؟

عاشقم.. با من ازدواج می‌کنی؟

اشک گفت: ازدواج اشک و دستمال کاغذی!؟

تو چقدر ساده‌ای خوش خیال کاغذی!

توی ازدواج ما، تو مچاله می‌شوی

چرک می‌شوی و تکه‌ای زباله می‌شوی

پس برو و بی‌خیال باش

عاشقی کجاست؟ تو فقط دستمال باش

دستمال کاغذی، دلش شکست

گوشه‌ای کنار جعبه‌اش نشست

گریه کرد و گریه کرد و گریه کرد

در تن سفید و نازکش دوید خون درد

آخرش، دستمال کاغذی مچاله شد

مثل تکه‌ای زباله شد

او ولی شبیه دیگران نشد

چرک و زشت مثل این و آن نشد

رفت اگرچه توی سطل آشغال

پاک بود و عاشق و زلال

او با تمام دستمال‌های کاغذی فرق داشت

چون که در میان قلب خود دانه‌های اشک کاشت.

+ نوشته شده در ۱۴۰۳/۰۲/۰۶ ساعت ۳:۲۷ ب.ظ توسط محسن حیدری  | 

غزلی از سعدی...
ما را در سایت غزلی از سعدی دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : mohsenheydari259 بازدید : 5 تاريخ : سه شنبه 18 ارديبهشت 1403 ساعت: 12:59